جشن عاطفه ها فرصتی هست برای عشق ورزی و مـهربانی بهانی کـه نیـازمند دستان گرم همنوعانشان هستند،به بهانـه ی روز جشن عاطفه ها چشم های گریـان کودکان محروم، یک عاطفه زیبا امروز چشم بـه راه دستهای نوازشگری هست که همواره بـه بهانـه ای،مـهربانی را بین خود و همنوع خود تقسیم مـی کنند.

متن های ادبی زیبا و تاثیرگذار کـه در ادامـه مـی خوانید ویژه این ایـام مـهربانی مـی باشد.

 

اینجا باغ عاطفه است. یک عاطفه زیبا درختانِ احساس، شکوفه کرده اند. یک عاطفه زیبا بر گلبرگ های ایمان،شبنم محبّت چکیده است. پرنده های نیکوکاری، فضای باغ را از نغمـه های توحیدی خود پر کرده اند و باغبان لبخندزنان فریـاد مـی زند:
مژده! مژده! بهار نزدیک است.
رگهایمان از خون انسانیّت لبریز است. نبضمان هر لحظه با یـاد دیگران مـی زند. هوای حیـاط دل هایمان لبریز از مـهربانی است. درون هر تپش، قلبمان فداکاری را فریـاد مـی زند. از باغچه هامان بوی سیب عاطفه مـی آید. دریـای چشمانمان که تا ساحل غربت محرومان موج مـی زند. ما اهالی سرزمـین نیکوکاری هستیم کـه سروده ایم :
بنی آدم اعضای یکدیگرند
که درون آفرینش ز یک گوهرند
تو کز محنت دیگران بی غمـی
نشاید کـه نامت نـهند آدمـی

 

متن درباره کمک بـه دیگران

 

کم کم، بوی عید، از لابلای شاخه ها بـه مشام مـی رسد و خانـه ها درون انتظار خانـه تکانی اند. فضای دم کرده ی بازارها و بازارچه ها، چانـه زدن پی درون پی، قهر و آشتی های مکرر و در نـهایت، لبخندهای رضایت.
پول های نو، خودروهای تمـیز، صورت های گل انداخته، خانـه های گم شده درون عطر خوش گذرانی؛ تنـها یک روی سکّه اند؛ سکّه ای بـه نام روزگار. امّا درون آن روی همـین سکّه، زندگی، با خواب های پریشانی همرنگ مـی شود؛ روز شب هست و شب، برزخی تمام نما. عید یعنی:شرم آشکارای پدر، گریـه های پنـهان مادر و آرزوی شیرین .
هیچ واژه ای نمـی تواند بـه تلخیِ قطره ی اشکی باشد کـه شب عید، از چشم کی مـی افتد. هیچ شعری نمـی تواند سوزناکیِ دست های خالی را بـه تصویر بکشد.
هیچ قلمـی نمـی تواند بازتاب پریشانی اهل درد باشد.
هیچ دوربینی نمـی تواند بـه عمق آرزوی کودکی پی ببرد.
چقدر خوب هست در این دریـای بی کرانـه ی زندگی نگاهمان بـه دست های غریقی باشد کـه «فریـاد بی صدایش» ما را بـه خود مـی خواند!
چقدر خوب هست به کفش های کهنـه ای بیـاندیشیم کـه در طول زمستان، زخم های دل را تحمل کرده است!
چقدر خوب است، بـه پیراهن هایی بیـاندیشم کـه وصله هایشان، نمودار خط کشی های اجتماع است.
چو آفتاب بـه هر ذره ای نگاه انداز چو ابر سایـه ی رحمت بـه هر گیـاه، انداز
آی دست های توانمند، کـه قیمت انگشتریتان، شکستنی نیست! آن سوتر از این جا،ی دست های خالی را کنار سفره ی هفت سین گذاشته است.
آی خانـه های شمالی! امروز درون دهکده های جنوبی، آرزوها رنگ باخته و «خالو»، دل بـه ناله های نینوایی «نی» سپرده است.
آی ساکنان زرق و برق کده های بی خیـالی! امشب چراغ خانـه ی «بی بی»، از شرم کم سویی، خاموش است.
چهی مـی تواند بـه فریـادهای خاموش پاسخ بدهد؟
چهی مـی تواند غمناکی دل ها را، با تبسّمـها عوض کند؟
چه کی مـی تواند کمـی از آنچه دارد، بـه دیگران ببخشید و سهمـی از محبت ببرد؟
آی، فارغ از حال و روز چشم های بارانی! آن مرد، گریـه هایش را گم کرده است.!
آن ، گیسوانش نباخته است! آن زن، تمرین سکوت مـی کند و آن کودک، خواب های شیرین را جای عروسک، درون بغل مـی گیرد.
بیـا کمـی بـه فکر آن سوتر از این جا باش!
بیـا، آی جوانمرد! با گرمای دست هایت، چراغ خاموش کومـه نشینان را روشن کن!

 

متن ادبی جشن نیکوکاری

 

چه مـی شد اگر نبود دل بستگی ما آدم ها بـه هم؟
شاید «با هم بودن» را بر صفحه های فطرت مان نوشته اند که
«بی هم بودن» تلخ هست و تحمل ناپذیر.
از من که تا تو فاصله ای نیست، جز برداشتن یک قدم بـه عشق.
زمستان سرد و سوزان تنـهایی را فقط بـه هم پیوستن
دست های من و توست کـه گرم خواهد کرد.
زمـین سرد است، اما آتش مـهر قلب های مؤمن درون سراسر گیتی نـه تنـها کلبه های خویش،
که کلبه همسایگان را نیز برقرار و برافروخته نگاه خواهند داشت.
آری، سیـاره خاکی ما بر مدار وحدت دل های عاشق مـی گردد؛
دل های زنده بـه عشق انسانیت.
زمـین، ملک همـه فرزندان آدم هست و این ملک مشاع، تنـها با
نوع دوستی خواهد پایید و با گذشت.
آنچه بهتر زیستن را درون این سرزمـین دور برایمان فراهم مـی آورد،
این هست که همگی مان زیر یک سایبان بنشینیم؛ سایبان محبت و نیکی.
کلبه هایی سرد و خاموش، با دست هایی ترک ترک و پینـه بسته.
این کوچه های باریک، روایت رنج های توست؛
وقتی کـه نمـی دانی سفره خالی ات را چگونـه بر کودکانت بگشایی.
به ریگزاران داغ دلت مـی اندیشم؛ بـه تو کـه روح فسرده ات را بـه دندان گرفته ای
و شب های بی مـهتابت را هیچ چراغی روشن نمـی کند.
آمده ام کـه دستان خاکی ات را درون دست های مـهربانی ام بگیرم
تا روزهای سردت را خورشید امـید، چراغان کند.
آمده ام که تا آفتاب را بر سفره های عشق، قسمت کنیم.
آدمـی بنده محبت هست و هر چه نتواند سنگ خارای قلبش
را بگشاید، محبت خواهد توانست.
هر چه رنگ و لعاب دیگر، همچون برگ های پاییز مـی ریزند،
ولی رنگ و بوی محبت، هرگز کهنـه نخواهد شد
و حافظه جهان، دست های نیکوکار را از یـاد نخواهد برد.

متن ادبی به منظور جشن عاطفه ها

: یک عاطفه زیبا




[متن ادبی به منظور “جشن عاطفه ها” یک عاطفه زیبا]

نویسنده و منبع: namnak.com | تاریخ انتشار: Wed, 18 Jul 2018 20:43:00 +0000